در نگاه نخست، حقوق و ادبیات، دو قلمرو متفاوت به نظر می رسند؛ یکی زبان قانون و استدلال است و دیگری زبان احساس و تصویر. اما اگر دقیق تر بنگریم، هر دو به دنبال نظم دادن به زندگی انسان اند: حقوق با قانون و عدالت، و ادبیات با معنا و زیبایی. همان گونه که قانون با واژه ها شکل میگیرد، شعر نیز با واژه ها جان میگیرد. همین شباهت ها باعث شده است تا شعر برای وکیل یا شعر درباره وکالت همیشه جذابیت خاص خود را داشته باشد.
در این میان «غزل» در ادبیات فارسی جایگاه ویژهای دارد؛ قالبی که هم ظرفیت عاشقانه ترین عواطف را دارد و هم میتواند صحنه ای برای بیان دغدغه های اجتماعی و انسانی باشد.
غزلی که پیشِ روی شما است، نمونه ای برجسته از هم نشینی دو جهان است؛ بلند ترین غزل تاریخ ادبیات و حقوق ایران که دکتر رضا وطنخواه وکیل دادگستری، استاد دانشگاه، مؤلف و محقق حقوق و ادبیات و رئیس اسبق کانون وکلای دادگستری البرز سروده است. تخلص ایشان در شعر هم به تأسی از حرفه شریف وکالتی که دارند، «وکیل» است و تا به حال بیش از یکصد بیت در مورد وکیل و وکالت شعر سروده اند.
این اثر نه تنها یک تجربه ادبی، بلکه پلی میان دغدغه های حرفه ای و روح هنرمندانه یک حقوقدان است؛ پلی که نشان می دهد قانون و عشق، عدالت و زیبایی، وکالت و هنر، همه می توانند در کنار هم بنشینند و صدایی تازه پدید آورند.
بلندترین غزل تاریخ ادبیات و حقوق ایران در مورد وکیل:
سنگ صبور دل مظلوم جهان است وکیل
از ازل، محرم اسرار نهان است وکیل
نوری از شأن و شرافت به دلش تافته است
عدل در جان و تنش در طیران است وکیل
او به شمشیر قلم، فاتح دل های جهان است
سخنش، شعله آتش به دهان است وکیل
نه به کس ظلم رساند، نه ز کس وام ستاند
یل آزاد و رها، سرو روان است وکیل
نکشد منت هر کس، ندهد باج به دشمن
صورتش سرخ و دلش در خفقان است وکیل
در خطاها و بلاها، برود در دل آتش
برهاند دل و جان، راحت جان است وکیل
نتوان گفت، چه گویم صفت دادفران را
به جز از نام و نشان، امن و امان است وکیل
چه تفکر کند از مکر رقیبان، تو ندانی
هله خاموش، به فریاد و فغان است وکیل
به چه راهی شکنندش، به چه چشمی نگرندش
به نگاهش به خدا برق سنان است وکیل
بس که باشد سنگدل یا که رئوف است دلش
کس نداند که نه این است نه آن است وکیل
تو مپندار که بی فکر و خیال است ضمیرش
روز و شب، جان و دلش در هیجان است وکیل
هر کجا اسم تو آید، تن ظالم که بلرزد
دل مظلوم بخندد، مرهم جان است وکیل
هر زمانی که زبانم غزلی از تو سراید
بی گمان باز، پای غیرت به میان است وکیل
ز تو سرمست و خمار است دل شوریده دلان
چه عیان است و چه حاجت به بیان است وکیل
رخ او نور مصفا، دل او سینه سینا
کار عشق است که این گونه جوان است وکیل
گرچه انداخته دنیا گرهی سخت به کارش
همچنان چشم و چراغ غمزدگان است وکیل
وعده را گر به شهامت بدهد، دیر نجنبد
درد مردم به دلش بس که گران است وکیل
دل هر خسته بی جان به دنبال وی آید
به خدا، خاک ره خسته دلان است وکیل
حاصل عمر او، ار سوخته عدلست چه باک
راه و رسمش، ره صاحب نظران است وکیل
دادگر پیشه همان بِهْ که علی وار بماند
از عدالت است که خورشید نشان است وکیل
عزت او همه جا ورد زبان است هنوز
تا ابد، زنده جاوید زمان است وکیل
از تو یارب طلبد نام وکیل، شوکت و شأنش
به بهاری که دلش همچو خزان است وکیل